روزهای پایانی 1.5سالگی
چند وقته اصلا فرصت نمیشه که وبت را آپ کنم قصد داشتم پست 1.5 سالگیت مروری باشه از چندتا از اولین های زندگیت که یه سری آپ کردم و کامپیوتر هنگ کرد و همه چیز پرید و بعد از اون دیگه فرصت نشدبیام بنویسم.الان هم اون پست مورد علاقه ام را نگه میدارم و سر فرصت میام مینویسم.فعلا تنها چیزی که این روزها حسابی ما را غافلگیر میکنه پیشرفت هایی هست که به اقتضای سنت هر روز اتفاق میوفته و ما رو غافلگیر میکنه.تو چند شب پیش تونستی یه جمله بگی و یه دنیا منو خوشحال کنی وقتی که مامان جون یه روز اومد خونمون و وقتی تو بیدار شدی دیدی مامان جون رفته و بهم گفتی مامان کوداست(کجاست)؟من گفتم چی دوباره بگو؟بازم تکرار کردی و من اینقدر ذوق کردم .تازگیاهر آقای غریبه ای که میب...
نویسنده :
مامان آنا
4:14
خداحافظ ای ماه خوب خدا
خداحافظ ای ماه پر آرزو خداحافظ ای مأمن آرزو خداحافظ ای دست های دعا خداحافظ ای سینه پر گناه خداحافظ ای خلوت شامگاه خداحافظ ای ماه خوب خدا شعر از من این شعر را پارسال گفتم و البته خیلی کاملتر و زیباتر اما متاسفانه گوشیم مشکل پیدا کرد و منم این شعر را فقط تو گوشی داشتم.این چندتا بیت هم تمام چیزیه که ازش به یادم مونده. چیزی به پایان ماه رمضون نمونده و من مثل همیشه روزهای آخر این ماه خیلی دلم میگیره.انگار دلتنگ میشم برای این هوای خوبی که این یک ماهه توش نفس میکشیدم.مثل دوستی که داره از پیشم میره و نمیدونم سال دیگه میبینمش یا نه.واقعا بغض گلوم...
نویسنده :
مامان آنا
11:10
رمضانی دیگر......
امسال دومین رمضان عمرت را میگذرانی و امیدوارم رمضان های زیادی را تجربه کنی .ماهی که لحظه لحظه هایش با همه ماه ها فرق میکند و انگار همه چیز رنگ و بویی دیگر دارد.انگار یک سال انتظارش را میکشیم و از پایانش دلگیر میشویم و شب های قدرش قدر یک عمر برایمان می ارزد.از خدا میخواهم بیاید روزی که با تمام وجود درکش کنی و لذت ببری از این ماهی که برای من لذت بخشترین ماه است. چند روزی میشه که وارد شانزدهمین ماه زندگیت شدی .وقتی کسی میپرسه اسمت چیه میگی اَنا با تجدید روی ن.توی بردن وسایل سفره به من کمک میکنی و وقتی هم سفره را جمع میکنم یه چیزی را برمیداری و میاری تو آشپزخونه پرت میکنی این مدلی کمک میکنی.صدای ببعی و هاپو و جوجو وکلاغه هم بلدی و اگه بپرسیم ...
نویسنده :
مامان آنا
19:50
آنا جونم راه افتاد
مادرت این روزها در بستر بیماری
پایان 14 ماهگی
14 ماهگیت هم تمام شد و داری وارد 15 ماهگی میشی .توی این ماه برای اولین بار بردیمت دریا و خدا را شکر خیلی خوشت اومد و کلی آب بازی کردی و اصلا نترسیدی.هنوز راه نمیری و یکی دو بار دو قدمی فقط راه رفتی ولی خیلی میترسی و فوری میشینی .توی حرف زدن پیشرفتت خوب بوده و توی شناخت اجسام هم همینطور.چشم و مو و دست و پاهات را کاملا میشناسی و اگه ازت بخوایم بهمون نشون میدی.به یه عروسکت میگی آپو منظورت هاپو هست و تا یه مورچه و جک و جونوری هم میبینی میگی جوجو .بغل همه میری خدا را هزار مرتبه شکر دیگه غریبی نمیکنی البته یهو پیش میاد که اصلا با یه نفر ارتباط برقرار نمیکنی و به هیچ عنوان به دلت نمیشینه .تا برات غذا میارم با حالا سوالی میپرسی به به؟میگم آره به به...
نویسنده :
مامان آنا
18:53
تغییرات 14 ماهگی
تقریبا 10 روزی میشه که وارد چهاردهمین ماه زندگیت شدی و روز به روز داری خانم تر میشی.از کنارت بودن و روزها را با تو پشت سر گذاشتن لذت میبرم اما مدتیه روزهام فقط تکرار و تکرار شده.دلم مسافرت میخواد اونم جایی که خیلی وقته آرزوش را دارم ولی قسمت نمیشه و پدرت این روزها مشغله کاریش خیلی زیاد شده.تو هم که ماشااله یه امپراتوری برای خودت دست و پا کردی و یه جا میشینی و میگی آب آب آب همینطور ادامه میدی و لحنت هم کاملا طلبکارانه هست منم مثل این خدمتگزارها مدام دستورات شمارا اجرا میکنم دستوراتی که 90 درصدشون سر کاریه.مثلا میگی اااییییییییییییین و با انگشتت اشاره میکنی به یه چیزی منم بهت میدم بعد سرت را تکون میدی میگی این باز اونو بهت میدم باز اشار...
نویسنده :
مامان آنا
17:58
پیشرفت های 13 ماهگی
دختر عزیزم توی 13 ماهگی تغییرات چشمگیری داشتی که دلم میخواد همشون را برات بنویسم امیدوارم همه کارهات خاطرم باشه و البته اگه چیزی بعدا یادم اومد برات اضافه میکنم. از 1 سال 10 روزگی خود به خود پستونک را ترک کردی و اصلا دیگه دوست نداری دهنت بذاری. تقریبا تمام حرف هامون را متوجه میشی و اگه ازت بپرسم آنا شیر میخوای؟اگه گرسنه ات باشه سرت را به علامت تایید تکون میدی گوشی موبایل را برمیداری و میگی اهووو تا یه آهنگ میشنوی و کسی برات شعر میخونه دست میزنی البته خیلی وقته این کار را انجام میدی تقریبا چند ماهه اگه چیزی را بخوای میگی دده یعنی بده جایی که میخوایم بریم یا اگه مهمانی باشیم و بخوایم برگردیم با بقیه ب...
نویسنده :
مامان آنا
14:22
تولد 1 سالگی
تولد 1 سالگیت هم خدا را شکر خیلی خوب برگزار شد.4 فروردین تولدت بود ولی بخاطر شروع ایام فاطمیه 1روز زودتر برگزارش کردیم یعنی 3 فروردین. هر چند که کمک آنچنانی نداشتم برای تدارکات و تمیز کردن و چیدمان خانه ولی با کمک مادر عزیزم و پدر مهربانت تا حدی از پس کارها بر اومدم والبته زن دایی و خاله هم بیچاره ها کمکم کردن ولی خب اونا هم سرگرم رسیدگی به کارهای خودشون بودن و مدت هاست که یاد گرفتم خودم از پس کارهام بر بیام و انتظاری از هیچ کس نداشته باشم.از روز قبل یه سری از کارهای شام را انجام دادم و سالاد ها را آماده کردم و فقط تم تولدت خیلی اذیتم کرد چون تم به سفارش خودم طراحی شده بود و کسی که تم را طراحی کرده بود کارش فقط طراحی بود و اجرا نداشت و...
نویسنده :
مامان آنا
18:00