روزهای 17 ماهگی
درگیری و دلمشغولی و هیجان این روزهای من خیلی زیاده و آنا هم که ماشاله شدیدا اکتیو و شیطون شده و تا غافلش میشم یه دسته گل به آب میده و رد یه خط و زخم و کبودی رو صورت و بدنش پیدا میشه . خلاصه همه چیز دست به دست هم داده که مرتبا ناخواسته استرس داشته باشم و این مساله راه رفتن آنا هم مزید بر علت شده.دخترک یکی از پاهاش را موقع راه رفتن به سمت داخل کج میکنه و هی گفتن و تکرار کردن این مساله از جانب بقیه منو نگران تر کنه.انگار باید کفش طبی بپوشه تا ببینم چی میشه.اگه مساله کلاب فوت باشه که باید مدت ها تحت نظر باشه و امیدوارم راحت برطرف بشه.
آنا سعی میکنه مرتبا کارهای منو تکرار کنه و این برام خیلی شیرینه وقتی که میبینم مرتبا ادای منو در میاره و وقتی میخواد بره بیرون موهاش را شونه میکشه و عطر میزنه البته شیشه عطر را برمیداره و فقط اداش را درمیاره و کارهایی که مادرها انجام میدن دختر منم به تقلید از من همه این کارها را انجام میده.مثلا کیف بزرگ و سنگین منو رو شونه هاش میذاره و بای بای میکنه و کفشم را میپوشه و ذوق میکنه که حالا بیشتر شبیه من شده.موقع نماز خوندن روسری میپوشه و براش سجاده میذارم و پشت سر هم سجده میره .اگه یه همبازی داشته باشه خیلی خوشحاله و اگه خدایی نکرده اون همبازی سعی کنه کاری کنه که به مزاج آنا خوش نیاد باید پی هر اتفاقی را به تنش بماله اعم از کتک زدن و ناخون کشیدن و گاز گرفتنبه تلوزیون هم خیلی علاقه نداره بعضی وقت ها میگه کایتون کایتون و وقتی کارتون براش میزارم یه دقیقه نشده بلند میشه.اسم قیچی و چاقو را هم خیلی بانمک میگه و البته واضح میگه و میدونه که خطرناکه و نباید دست بزنه.شدیدا شدیدا لجباز شده و اگه کاری را نخواد انجام بده مرتبا میگه نه نه نه
جمعه هم به مناسبت روز پزشک یه جشن برای پزشکان و خانواده هاشون گرفته بودن که ما هم دعوت بودیم و بابا زودتر رفته بود و من آنا هم دیر تر رفتیم که خسته نشه.اونجا دکتر زنان و زایمانی که آنا را به دنیا آورده بود هم با شوهر محترم و بچه های عزیزشون بودن و من آنا رفتیم پیششون و دکتر کلی خودش و شوهرش ذوق کردن از دیدن آنا و اومدن بغلش کنن که آنا گفت نه نه و بغلشون نرفت .اولش که خیلی دختر خوب و خانمی بود ولی کم کم یخش باز شد و کلا تغییر رویه داد .پسر بچه میز بغلی را اول ناز کرد بعد که پسره یه چیزی را از دستش گرفت توسط آنا کتک خورد و مامان و باباش غش غش میخندیدن و میگفتن چقدر کارای دخترتون بامزه استبعد مرتبا میرفت قسمت آشپزخونه تالار و دست پر برمیگشت و موقع سرو شام هم بماند که ماست میز بغلی را یواشکی پاهاش را بلند کرد و برداشت و بعد من رفتم عذر خواهی کردم و یه سری کارهایی که . تصمیم گرفتم شام نخورده برگردیم چون دیگه خیلی داشت بیش فعال میشدو تمام صورت و لباسش را هم کثیف کرده بود که دیگه با دستمال کاغذی تمیز نمیشد