واکسن 18 ماهگی
به همین زودی دختر کوچولوی ما 18 ماهه شد و موعد زدن واکسنی که خیلی در موردش شنیده بودم که واکسن سخت و دردناکیه هم رسید.روز پنجشنبه که بابا خونه بود آنا رو بردیم برای زدن واکسن و دختری تعجب کرده بود که چرا امروز مزاحم خوابش شدیم و نمیتونه تا ساعت 2 بخوابه و خلاصه رفتیم مرکز بهداشت و اول وزن و بعد هم قدش رو گرفتن که اینبار کارکنان بهداشت که همیشه میگفتن حساس نشین و همه چیز اوکیه گفتن وزن 10.5 برای بچه این سن خیلی پایینه.البته علت رو جویا شدن و میگفتن چون تا ساعت 2 خوابه و وعده صبحانه رو از دست میده بخاطر همین کلا تا شب بی اشتها و کم غذا هست.حالا چند روزه که دختری رو چند ساعت زودتر بیدار میکنم و علیرغم ذوق و شوقم برای حاضر کردن صبحونه های مختلف دختری حتی یکی از چیزهایی که براش حاضر میکنم رو حتی نمیچشه و واقعا تو ذوقم خورد ولی همچنان مصرانه دارم تلاش میکنم که تو این مورد شبیه من نشه چون من اصلا اهل صبحونه خوردن نیستم و این عادت رو از بچگی داشتم.حالا وقتی میره خونه اقا جون چایی میبینه و علاقه زیادی به چایی یا به قول خودش تایی پیدا کرده و چیزی که اصلا توی خونه ما درست نمیشه.
واکسن 18 ماهگی هم اونقدرها ترسناک نبود ولی خب برای آنا راحت هم نبود.بعد از زدن واکسن با وجود اینکه قطره استامینوفن هم خورده بود تب کرد و تا شب از درد پا ناله میکرد و نمیتونست راه بره.شب هم پیش خودم خوابوندمش که مرتب تبش رو چک کنم نصف شب تبش 38 بود ولی بدنش خیلی داغ بود.روز بعدش هم تبش زیاد بود و حمامش دادم و تبش پایین اومد و تاشب همچنان اشاره پاش میکرد و میگفت درد درد و نمیتونست بشینه ولی خب امروز خدا را شکر حالش کاملا خوبه.وقتی میپرسیدیم آنا پات چی شده؟میگفت آپول.میگفتم دیگه چی بهت دادن ؟اشاره دهنش میکرد و میگفت دالو.منظورش دارو بود و همون قطره که بیشتر از آپول تو ذهنش مونده چون انگار خیلی بد طعم بوده.
اینجا هم خونه مامان جون حمامش دادیم و لباساش هم پوشیده ولی اصرار کرد دوباره حوله رو روی لباس تنش کنیم
دیگه گرمش شد و حوله رو میکشید که درش بیارم
چند وقتی هم هست پدر و دختر بعد از ظهر ها با هم میرن پارک و منم تو این وقت کم به کارهام میرسم و انگار بهشون خوش میگذره چون دختری وقتی میاد یه باده (بادکنک)دستشه و خیلی خوشحاله که به قول خودش رفته پایک.منم یه روز همراهشون رفتم و با ذوق همه بازی های دختری رو میدیدم و خیلی بهمون خوش گذشت.وقتی که با شیطنت از سرسره برعکس بالا میرفت و غذا پختنش و تک تک کارهایی که برام خیلی شیرین بوددیدنشون