آناآنا، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

آنا کوچولو

700روزگی

هفته پیش دقیقا روزی که دخترک هفتصد روزه میشد شمع هایی را که اینبار سه تا بودند فوت یا به قول خودش هوت کرد .اتفاق بدی که چند روز قبلش افتاده بود لیز خوردن پای آنا و پرت شدنش از روی تخت بود یکی از شبهایی که باز هم خوابش نمیومد داشت از تخت بالا میرفت که من ندیدم چی شد فقط یه صدای بلند و جیغ آنا شنیدم و دیدم روی زمین افتاده و تمام دهنش پر از خونه .لبش از دو طرف پاره شده بود و یه قسمت صورتش کبود و بینی قرمز شده بود.به خیر گذشت ولی خب شمع هفتصد روزگی رو با صورت آسیب دیده فوت کرد.چیزی به تولد دو سالگی نمونده و من امسال مثل هر سال و شبیه همه آدم ها درگیر کارهای ناتمام قبل از عید هستم.راستش خیلی عید و روزهای قبل ازعید رو دوست دارم تقریبا 8 سال پیش مث...
15 اسفند 1393

یه غیبت طولانی +یه مسافرت دیگه به شیراز+پیشرفت های آنا

اگه بگم این روزها پر مشغله ترین روزهای عمرمه دروغ نگفتم .واقعا درگیرم این وسط برای یه سری کارها مجبور بودیم یه مسافرت دیگه به شیراز داشته باشیم و همش درگیر و آنا هم هزار ماشاله برای خودش یه وروجک شیطون به تمام معنا شده یعنی مرتبا در حال دسته گل به آب دادن و معذرت خواهی کردنه.هر اشتباهی که میکنه میگه معذلت و هی ما میبخشیم و نمیدونم چرا یه ربع بعد باز فراموش میکنه  دیگه میشه گفت کاملا صحبت میکنه و تقریبا همه کلمات و اسم ها رو بلده ولی خب هنوز بعضی کلماتش رو نمیتونه واضح ادا کنه که من به عنوان مترجم اگر برای کسی شبهه ای پیش بیاد سریع برطرفش میکنم .شعر حسنی رو هم دست و پا شکسته میخونه.یه سری لغات رو هم به انگلیسی میگه مثل :بچه گربه-بچه خوک...
20 بهمن 1393

یه اتفاق خوب

خوشحالم اونقدر که احساسم قابل وصف نیست.دخترم دیگه میتونه لبنیات بخوره و این برای منی که فکر نمیکردم به این زودی ها بتونم شیر یا ماست به دخترک بدم مثل یه معجزه است.آنا از 6 ماهگی مجبور شد بجای شیر خوشمزه و مرد علاقه اش که شیر مادر بود شیر تلخ و بدمزه اچ آ رو بخوره .همین مشکل باعث شد بعد از ترک شیر مادر روز به روز ضعیف تر بشه جوری که هنوز از نظر قد و وزن زیر خط نرماله.دلم خیلی میسوخت وقتی که بخاطر علاقه زیادش به ماست یه نوک قاشق بهش میدادم و بدنش عکس العمل نشون میداد .خیلی بدغذا هست و هر چیزی رو به راحتی  نمیخوره و این محدود بودنش توی مصرف مواد غذایی هم کار رو سخت تر کرده بود.دخترک مثل مادرش علاقه خیلی زیادی به لبنیات داشت ولی ازش محروم ب...
24 دی 1393

21 ماهگی

من و آنا همچنان درگیر سرماخوردگی های  مکرر هستیم که امسال به طرز عجیبی دست از سرمون برنمیداره.آنا هم ترس زیادی از دکتر داره البته از نوع مذکر و خلاصه کلی دردسر میشه دکتر رفتن .از قبل ورودمون به مطب که پاستیل و شکلات های مورد علاقه اش رو اماده میکنیم  بدیم  اقای دکتر که بهش تقدیم کنه شاید راضی بشه یک ثانیه دهنشو باز کنه تا دکتر معاینه کنه .دومین باره از این کار نتیجه نمیگیریم ولی خب چاره ای نیست .اقای دکتر به محض رویت آنا سریعا متوجه میشه و یواش پاستیل و شکلات ها رو میگیره و بهش تعارف میکنه و آنا هم مثل دفعات قبل فقط سعی میکنه اتاق رو ترک کنه .وقتی دیگه متوجه میشه که قضیه جدیه و به زور باید اونا رو بگیره و معاینه بشه جالبه...
10 دی 1393

این روزهای ما

این روزها حسابی با دخترک سرگرم هستم چون اکثر اوقات توی خونه تنها هستیم  همین دلیلی شده که به من  وابسته تر بشه و برای هر کاری بگه انیس انیسی بدو .دوست داره موقع انجام هر کاری من کنارش باشم و همین یکم کلافه کننده شده چون نمیتونم به کارهام برسم و مرتبا دنبالم میاد و میگه بدو یعنی بیا.گاهی با هم کارتون میبینیم بازی میکنیم و شعر میخونیم و فلش کارت های جدیدی که بابا گرفته خیلی مورد پسند واقع نشدن و شروع کرده بود به پاره کردنشون که همه رو جمع کردم و به قول خودش قاین کردم تا وقتی که بهشون علاقه نشون بده البته حق داره رنگ های تند و جذابی نداشتن.علاقه خیلی زیادی به پارک پیدا کرده و جالبه اگر کل خیابون ها رو بچرخیم همین که به پارک نزدیک بشیم...
17 آذر 1393

پیشرفت های 20 ماهگی

هوای شهر ما چند روزیه سرد شده تا چند روز پیش کولر ها روشن بود و حالا بخاری باید روشن کنیم.خیلی عجیبه که هوا اینجا یک دفعه کاملا تغییر میکنه و ما هم البته عادت کردیم به این روند جالب.ولی خب معمولا این تغییر ناگهانی هوا برای بچه ها یکم مشکل سازه و باعث مریضیشون میشه .آنا هم دیشب تب کرد البته تا حدودی مقصر من بودم که هر وقت وارد حیاط خونه پدری میشم از خود بیخود میشم و شروع میکنم به آب دادن به باغچه و گل و گیاه که در نهایت ختم میشه به آب پاشی کردن و سرتا پا خیس شدن من و دخترک .که دیشب نتیجه اش شد تب کردن انا و گلودرد من و بیخوابی هر دومون تا صبح . انا از نظر حرف زدن و درک مساعل توی این مدت پیشرفت خوبی داشته و مکعب های هوشش رو دستش میگیره و اس...
9 آذر 1393

اواسط 19 ماهگی

  تازگیا یه جا پیدا کردم کنار این دیوار چوبی.یه صندلی میذارم دیگه آنا نمیتونه فرار کنه و راحت ازش عکس میگیرم.گمونم از این به بعد پس زمینه اکثر عکس ها این شکلی باشه   یه روز که رفته بود بازدید از شرکت میگو .از قیافه اش معلومه یخ کرده ...
22 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آنا کوچولو می باشد