آناآنا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولو

سفر به سرزمین مادری مادربزرگ

1394/1/31 1:34
نویسنده : مامان آنا
1,440 بازدید
اشتراک گذاری

عید سال گذشته اینقدری این سفر به من مزه داد که تمام این یک ساله رو منتظر تعطیلات عید بودم که دوباره این مسافرت متفاوت رو تجربه کنم .واقعا برای من متفاوته توی تمام زندگیم هیچ وقت یک سال تمام انتظار سفر به جایی رو نمیکشیدم اونم یه روستای کوچولو . اینقدر برام لذت بخشه که با هیچ جایی حاضر نیستم مقایسه اش کنم اینو از تهه دل میگم .نمیدونم شاید بخاطر مردمش هست یا شاید خود روستا اینقدر منو جذب خودش میکنه بالاخره هر چی که هست خدا رو شکر تجربه اش برای من فوق العاده است .

اول از عروسی هاشون بگم وای خیلی خوبه خیلی خاص و قشنگه .از شانس من اون چند روزه دو تا عروسی برگزار شد که یه عروسی نسبت فامیلی داشتن و اتفاقا خانواده مادر همسر دعوت داشتن  وما هم رفتیم و یه عروسی دیگه که دعوت نداشتن من باز رفتم خندونکو چقدر هم خوشحال شدن البته مجبور شدم از دختر عموی مادر شوهر خواهش کنم و ایشون هم لطف کردن و منو بردن.یه لباس محلی خیلی خوشکل و به گفته خودشون جدیدترین مدل هم پوشیدم  زیباکه شبیه بقیه باشم هر چند که با مدل راه رفتنم توی اون لباس هر کسی متوجه میشد خودی نیستم  از نگاه ها کاملا میشد فهمیدمتفکر.لباس مخمل مشکی با نگین های سفید چقدر حیف شد که عکسی ازش ندارم .عروسی ها توی حیاط های بزرگ خونه ها برگزار میشد و حلقه ا ی از خانم ها با لباس های رنگارنگ و تورهای رنگی که توی دستشون بود و همه هماهنگ یه شکل میرقصیدن و من که محو تماشای لباس ها و مدل رقصشون شده بودم

آنا هم به لطف دختر خاله های همسر که هر دو حدودا 12 و 14 ساله بودن و اسم هر دو هم فاطمه بود کلا در حال گردش بود.بیچاره ها شده بودن بیبی سنتر.  آنا هم که از خدا خواسته مرتبا در حال دستور دادن میگفت کالسکه سوار بشم اونا هم  با کالسکه ساعت ها میچرخوندنش میگفت گل بچینم میبردنش گل بچینه خلاصه کار به جایی رسیده بود که نصف شب که من از عروسی برگشتم دیدم دراز کشیده و میگه ماساس بده و اونا هم دارن پاش رو ماساژ میدن  هیپنوتیزمبیچاره ها تا نصف شب میموندن و باهاش بازی میکردن وقتی هم میخواستن برن خونشون بهشون میگت نلین نلین .

مامانم هم برده بودیم اونم خیلی بهش خوش گذشت و تا مدت ها از خاطرات سفر برای بقیه تعریف میکرد .

 

آنا در حال کوه نوردیعینک

دسته گل اهدایی از طرف فاطمه یا همون بیبی سنترزبان فاطمه خیلی مهربون بود و واقعا تمام مدتی که ما اونجا بودیم مراقب آنا بود والبته با موهای طلایی و چشم های سبزش خیلی هم ناز بودمحبتمن نمیدونم چرا یه عکس تک ازش نگرفتم هرچند که من اونجا زیاد دوربین به دست نبودم و بیشتر عکس ها مخصوصا منظره ها هنر همسر هست

 

اینم چندتا عکس از طبیعت اون منطقه

 

پسندها (5)

نظرات (4)

عمه فروغ
31 فروردین 94 11:47
به به چه منظره های زیباییمعلومه که حسابی به همگی خوش گذشته ان شاا.. همیشه شاد و خوش باشید
مامان آنا
پاسخ
ممنونم فروغ عزیزم
الهه مامان مبین
1 اردیبهشت 94 17:26
سلام گل من وای عجب جایی چقدر خوش آب و هوا والا حق داشتی انتظار این جا رو بکشی خیلییییییییییییییییییییییییییییییی خوشگله خصوصا اون عکس آنا جون که روی زمین دراز کشیده همیشه شاد باشید عزیزممممممممممممممممممممم
مامان آنا
پاسخ
ممنون عزیز دلم همچنین شما
♥مامی ملودی جون ♥
3 اردیبهشت 94 21:52
امسال هم ننوشتی کجاست اینجا خب ما مردیم از فضولی خواهرررررررررررر . ای جونم پس خداروشکر خیالت راحت بوده و کلی تونستی تفریح کنی
مامان آنا
پاسخ
نگفتم قبلا؟ عزیزم یکی از روستاهای اطراف نور آباده اسم روستا حسین آباده ولی اکثر روستاهای اون منطقه توی عید خوشکلن مثلا این عکس ها بیشتر حوالی روستای پرین گرفته شدن. من تقریبا 6 7 تا از روستاهای اون منطقه رو رفتم و هر کدوم زیبایی خاص خودشون رو داشتن
دخترعمه ي داداش متين و پارسا كوچولو
6 اردیبهشت 94 15:26
عالی بووووووووود
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آنا کوچولو می باشد